روبهـی در راه سختـی میگذشت
ناگهان از فرطِ پیری درگـذشت
........................................
زاغکی هم با پنیـرش بر درخت
گفت: لعنت بر دکانِ حــال و بخت
........................................
بارِ اول، او پنیرم را ربـــود
خر تر از من گو در این عالم نبود
........................................
در ادامه ی مطلب دنبال کنید