زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 5:34 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 948
نویسنده پیام
sami آفلاین


ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
شعر "حالا چرا" از شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

شاعر: شهریار


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
سه شنبه 02 خرداد 1391 - 13:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bo2 آفلاین



ارسال‌ها : 8
عضویت: 27 /2 /1391


پاسخ : 1 RE شعر

حيدر بابا الدرملر شاخاندا

سلر سولا شاقلايب آخان دا

قزلار اونا صف باقلايب باخاندا

بزدند بر ممكن اولسا ياد ايله

آچلمايان اوركلري شاد ايله


چهارشنبه 03 خرداد 1391 - 22:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 2 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

این هم یه تعداد دیگه شعر از این استاد:

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار

جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی

تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می‌کشم


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 3 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

2

شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود

عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست

خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود

پیرخرد که منع جوانان کند ز می

تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود

هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود

بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 4 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

3

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان

حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم

اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی

لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه

سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند

این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست

عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من

رو به حریم کعبه‌ی "لطف آله" کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را

کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم

بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 5 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

4قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس

کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است

شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین

سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده

شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی

حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده

عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است

برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما

خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی

نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید

چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز

به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 6 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

5

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد

چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی

به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 7 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

6

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها

مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت

ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها

نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی

تا که نامت نبرد در افق نامیها


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 8 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

7

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم

جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل

چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم

تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت

هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم

و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل

آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف

کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم

زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او

چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را

که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان

خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم

ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک

خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا

بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز

نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست

کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت

شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 9 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

8

دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی

به شوخی می‌برند از من سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم

تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم

که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید

بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه‌ی طبعی

که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی

به ملک ری که فرساید روان فخررازیها

چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد

تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل

که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر

تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند

طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sami آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 27 /2 /1391
محل زندگی: همین حوالی
سن: 20
تشکرها : 6
تشکر شده : 17
پاسخ : 10 RE شعر "حالا چرا" از شهریار

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی

تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی

تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست

تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی

ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو

نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی

چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک

که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی

شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان

با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی

شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد

که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی

باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم

وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت

به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی

ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت

آتشی بود در این سینه که در جوش شدی

شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم

که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی


امضای کاربر :

انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است!
خدایا...
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم...!
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 13:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :